|
همه چيز از اينجا شروع شد كه... نوشته : ميلاد ظريف Email : masih-hedayat @ yahoo.com سلام آقاي دكتر . مرا ببخشيد كه با اين نامهي مفصل وقت گران بهاي شما را ميگيرم ، اما چاره چيست؟ من به شدت نگران پسرم هستم و رفتارهاي اخيراً او واقعاً مرا ترسانده است .البته با توجه به نامه اي كه امروز در اتاقش پيدا كردهام ميبينم كه اين ترس من بي جا نبوده است .آقاي دكتر، من از خوانندگان هميشگي صفحهي راهنماييهاي شما هستم و توصيههاي راهگشاي شما را در باب مسائل تربيتي فرزندان بسيار كارآمد و مفيد ميدانم . به همين دليل صلاح را در اين ديدم كه پيش از هر كس مشكلم را با شما در ميان بگذارم. فريد پسر بيست سالهي من است كه دو سال است وارد دانشگاه شده . او از دبيرستان پسر درس خواني بود و در كنكور سراسري هم رتبه خوبي به دست آورد. الان او در رشتهي الكترونيك تحصيل ميكند. ترمهاي اول و دوم هيچ مشكلي وجود نداشت . او طبق معمول صبحها به دانشگاه ميرفت و بعدازظهر يا گاهي وقتي كلاسش ديرتر تمام ميشد غروب به منزل برميگشت. دوستاني هم داشت كه از دبيرستان با هم بودند و با هم درست خوانده بودند. و البته در دانشگاه هم پيش هم بودند والبته من تمامشان را ميشناختم. همه بچههاي خوب و درس خواني بودند و هم خانوادههاي خوب و تحصيل كرده داشتند. فريد از نظر درسي در اين سالها واقعاً نمونه بود. در دانشكدهشان جزو ده نفر اول بود و در مسابقات دانش جويي مقام ممتاز كسب كرده بود. در خانه هم مدام پشت كامپيوترش نشسته بود. كامپيوتر را پدرش به عنوان جايزه ، وقتي در دانشگاه قبول شده بود برايش خريد. حتي يك بار با همان كامپيوتر برنامهاي نوشت كه حسابهاي پدرش را خيلي سريع انجام ميداد. بعد هم شروع كرد از روي چند خط كج و راست توضيح دادن و پيشبيني كردن درآمدهاي ماهانه پدرش. البته او زياد از كار فريد خوشش نيامد. نه كه بخواهد با او لجبازي كند، اما هميشه نسبت به آن چيزهايي كه مربوط به دخل و خرج و مسايل كارياش باشد، بيش از اندازه وسواس دارد و البته هيچ وقت به چيزهايي كه ازشان سر در نميآورد اعتماد نميكند . مرا ببخشيد آقاي دكتر، فكر ميكنم خيلي از اصل موضوع پرت شدم. راستش درگيريهاي اخيرم با قضيهي فريد ديگر حواس برايم نگذاشته. به هر حال ميخواستم بگويم كه يك سال اول همه چيز خيلي خوب و عادي گذشت . اما فكر ميكنم يكي از همان روزهاي شروع ترم سومش بود كه متوجه تغييراتي در رفتارش شدم . منظوم اين نيست كه همه چيز ناگهاني بود. گاهي اوقات انسان ممكن است چيزهايي ببينيد و خيلي متوجهشان نشود ولي بعد از مدتي يك دفعه آن چيزها به چشمش بيايند. در مورد فريد هم همين طور شد. اگر درست خاطرم باشد سر ميز صبحانه من متوجه موضوع شدم . داشتم براي خواهر كوچكترش لقمه درست ميكردم كه ديدم فريد به روزنامهاي كه در دست پدرش بود، خيره شده است . اين موضوع البته برايم غيرطبيعي نبود. اما اين كه او داشت چايش را با چاقوي صبحانه هم ميزد توجهم را جلب كرد . صداي بدي از كشيده شدن نوك چاقو به ته ليوان بلند ميشد و چون فريد قبلا از چاقو براي بريدن كره استفاده كرده بود، لكههاي چربي روي سطح چاپ به وجود آمده بود. من صدايش زدم و پرسيدم ميخواهد چايش را عوض كنم يا نه . او يك باره به خودش آمد. چاقو را كنار گذاشت و عذرخواهي كرد. بعد از پشت ميز بلند شد و يك نگاه ديگر به روزنامهاي كه در دست پدرش بود انداخت و رفت به اتاقش . ميدانيد آقاي دكتر ، من آن روز خيلي به اين رفتار فريد فكر كردم . احساس كردم عصبي شده و حرفي داشته كه چيزي مانع شده آن را به زبان بياورد . بنابراين او ترجيح داده حرفش را به پدر و مادرش نزند واين موضوعي بود كه موجب نگراني من شد . در واقع همهي مشكلات براي من از آن روز شروع شد. از آن روز به بعد من سعي كردم توجه بيشتري به فريد و رفتارهايش نشان بدهم . راستش از دامهايي كه ممكن بود بر سر راه او- كه يك جوان بي تجربه و سر به راه بود- پهن شده باشد خيلي ميترسيدم . آقاي دكتر، شما خودتان بهتر ميدانيد در آن صفحهي پاسخ به نامههاي خوبتان چنين مسايلي را مطرح كردهايد و فكر ميكنم خوشبختانه خيلي از پدر و مادرها را از خواب غفلت بيدار كردهايد . راستش تمام تصور اين كه فريد من هم دچار يكي از آن مشكلات وحشتناك نظير اعتياد به مواد مخدر، فرار از خانه ، افسردگي روحي، ناهنجاريهاي عاطفي و … شود برايم غير ممكن بود . بنابراين با دقت بيشتري به رفتارهايش توجه كردم . كم كم فهميدم كه او منظم سركلاسهايش نميرود. راستش يك شب سر زده به اتاقش رفتم و ديدم به خلاف سابق، از كامپيوترش صداي موسيقي بلند است . و خودش روي تخت مشغول ورق زدن چند مجله و روزنامه است . وقتي كه مرا ديد كمي جا خورد، اما بعد همان طور كه در چشمهايم نگاه ميكرد پرسيد كه چي شده آن موقع شب رفتهام سراغش . ميدانيد آقاي دكتر، مطمئن نيستم كه دقيقاً چنين كلماتي را به كار برد يا نه ولي مضمونش همان بود. فكر ميكنم به نظر شما هم كمي غير مودبانه بيايد. به نظر من كه همين طور بود. بعد من رفتم كنارش روي تخت نشستم و سعي كردم همان طور كه خودتان بارها به عناوين مختلف گفتهايد ، با آرامش سر صحبت و درد دل را با او باز كنم . اما او اصلاً اجازهي اين كار را نداد و در جواب سئوالهاي من گفت كه همه چيز رو به راه است و هيچ اتفاق خاصي نيفتاده . بعد هم وقتي از او پرسيدم چرا ديگر از روي جزوههاي درسياش كه هميشه افتخار ميكرد آن قدر خوب آنها را مينويسد درس نميخواند ، مكث كرد .گفت كه تصميم گرفته فقط سر كلاسها به درس گوش كند. گفت آن طور درس را بهتر ميفهمد . البته كه من باور نكردم . فرداي آن روز با يكي از دوستانش تماس گرفتم و دربارهي فريد از او پرس و جو كردم . او به من گفت كه فريد چندان منظم سر كلاس ها نميآيد و ديگر خيلي با او و دوستان قديميش نميچرخد. ميگفت كه او هم براي فريد نگران است و حتي چند بار ميخواسته به من و پدرش اطلاع بدهد. البته او اطلاعات خيلي دقيقي به من نداد. فقط به اين نكته اشاراه كرد كه به نظرش فريد خيلي عوض شده و دوستان جديدي كه در دانشگاه پيدا كرده باعث آن شدهاند. من چندين بار از او دربارهي اين دوستان تازهي فريد سئوال كردم و از خلق و خويشان پرسيدم اما او هم چيز زيادي در اين مورد نميدانست . گفت آنها يك عدهاي هستند كه در يك گروه دانشجويي فعاليت ميكنند. گفت كه يك بار يكي از آنها را ديده كه گوشهاي از دانشگاه مشغول سيگار كشيدن بوده . بعد هم اضافه كرد كه آنها آدمهاي عجيبي هستند. شما خودتان را جاي من بگذرايد آقاي دكتر. از شدت نگراني داشتم ديوانه ميشدم . آدم اين همه سال زحمت بكشد و با خون دل فرزندش را بزرگ كند و بعد چشم باز كند، ببيند نتيجهي زحماتش دارد بر باد ميرود. بنابراين چند روز بعد مجددا به اتاقش رفتم . پشت ميزش نشسته بود، سعي كردم از راه ديگري براي صحبت كردن با او وارد شوم . به يادش آوردم كه چند روز ديگر سال روز تولدش است و گفتم كه من و پدرش تصميم گرفتهايم برايش مهماني بگيريم . گفتم كه چه قدر خوب است او دوستهاي دانشگاهش را دعوت كند. هم دوستهاي قديمياش را و هم جديدها را كه هنوز من و پدرش نديده ايمشان. دختر عموهايش را هم دعوت ميكنيم تا يك جشن كوچك و خوب راه بيندازيم .اولش جور عجيبي نگاهم ميكرد، ولي اسم دختر عمويش را كه شنيد انگار نرم تر شد . آخر ميدانيد آقاي دكتر ، از همان بچگي فريد و دختر عموي بزرگترش خيلي با هم جور بودند . دوران مدرسه هم از نظر درسي خيلي با هم رقابت ميكردند. حتي سال آخر دبيرستان وقتي براي كنكور درس ميخواندند گاهي اشكالهايشان را از هم ميپرسيدند. البته آن موقع خيلي كمتر هم ديگر را ميديدند. يك دليلش به نظرم حجب و حيايشان بود و البته رشتههايشان هم با هم ديگر فرق داشت . من ميدانستم كه فريد دختر عمويش را دوست دارد. به همين دليل گفتم كه او را دعوت ميكنيم . وقتي فريد موافقتش را اعلام كرد من هم از او قول گرفتم كه مثل سابق به اوضاع درسياش اهميت بدهد و بدون اطلاع پدر و مادرش كاري نكند. فريد هم قول داده آن شب بعد از مدتها ما زبان هم ديگر را ميفهميديم . شب مهماني ، تقريبا به هيچ كس خوش نگذشت. دختر عموهاي فريد بعد از يكي دو ساعت به بهانهي امتحان و درس رفتند . آنها هيچ كس را نميشناختند و فريد حتي يك بار هم طرفشان نرفت . بعد دوستان قديمياش خداحافظي كردند. طفلكيها خيلي سعي كردند خودشان را مشغول كنند اما فريد اصلاً كاري به كارشان نداشت . او پيش گروه جديد دوستانش كاغذي از كيفش بيرون ميآورد يه چيزي براي بقيه ميخواند. من هم پيش آنها رفتم و پرسيدم اگر اشكالي ندارد به چيزهايي كه ميخوانند گوش كنم. فريد نگاه تندي به من كرد و گفت «لطف» كنم و تنهايشان بگذارم . گفت آن چيزها به درد من نميخورد . فكر ميكنم هر كس ديگري هم جاي من بود ، خيلي عصباني ميشد . او جلوي چند نفر غريبه با مادرش اين طور صحبت ميكرد . من گفتم كه رفتار او خيلي بچگانه است و حتي بلد نيست به مهمانهايش برسد. گفتم كارش اصلاًدرست نبوده كه گذاشته دوستان قديمياش آن طور خداحافظي كنند و بروند . فريد تقريباً با فرياد جواب داد كه هر كاري كه بخواهد ميكند و آن ها هم يك مشت احمق بودهاند كه رفتشان خيلي بهتر از ماندنشان بوده . حرف هاي من و فريد ادامه پيدا كرد و باعث شد دوستانش سريعتر از جايشان بلند شوند و بروند . با اين كه تك تكشان موقع رفتن خداحافظي و تشكر كردند ، ولي به نظرم آدمهاي كاملاً بي ادبي ميآمدند. اين موضوع مرا نگران تر كرد. تا مدتها بعد از آن شب من و فريد با هم حرف نميزديم . پدرش معتقد بود كه نيايد سر به سر او بگذارم و مدتي به حال خودش رهايش كنم . ولي من نميتوانستم اين كار را بكنم . فكر نميكنم شما هم با دست روي دست گذاشتن موافق باشيد آقاي دكتر. فريد من ناگهان تغيير كرده بود و من مطمئن بودم به خاطر دوستان جديدش است . سعي كردم تلفنهايش را كنترل كنم تا ببينم با چه كساني صحبت ميكند و چه ميگويد . حرف هاي عجيبي ميزدند. خيليهايشان را نميفهميدم و همين مرا ميترساند. گاهي هم دربارهي نشريهاي حرف ميزدند كه داشتند كارهايشان را ميكردند. حتماً خاطرتان هست كه تازگي چند دانشجو را به دليل خلاف در يك نشريهي دانشجويي دستگير كردند. اين مساله به نگراني من اضافه شد . فريد ديگر به جاي اين كه در دانشگاه درس بخواند تا به مدارج بالا برسد مشغول كارهاي ديگر شده بود. آن هم چيزي مانند نشريه كه آخر و عاقبتش معلوم نيست . تصميم گرفتم به تمام صحبتهايش گوش كنم تا شايد بتوانم با شناختي كه از دوستانش به دست ميآورم جلوي اتفاقي را كه داشت براي فريد ميافتاد بگيرم . ولي ديروز فريد ، همان طور كه مشغول صحبت با تلفن بود يك هو از اتاقش بيرون آمد و به من كه گوشي را سر جايش گذاشته بودم نگاه كرد . بعد جلو آمد و تلفن را از روي ميز برداشت و محكم به زمين كوبيد. چند دقيقهي بعد لباسهايش را پوشيد و از خانه بيرون رفت. چه كاري ميتوانستم بكنم ؟ تا آن موقع خيلي با فريد راه آمده بودم و سعي كرده بودم با ملايمت و صبر راهي پيدا كنم ولي با اين رفتارهاي فريد تصميم گرفتم او را تنبيه كنم . شايد به اين وسيله سر عقل ميآمد و كمي خودش را اصلاح ميكرد. پس به اتاقش رفتم و كامپيوترش را به همراه تمام ديسكتهاي و سيديهايش جمع كردم . ديشب وقتي فريد به خانه آمد و وارد اتاقش شد كمي دلواپس بودم . انتظار اعتراض و دعواي او را داشتم تا من هم حرفهايم را به او بزنم . ولي او فقط خنديد . از آن خندههايي كه شبيه مسخره كردن است . يك كلمه هم حرف نزد. در اتاقش را بست و چراغ را خاموش كرد. فكر كردم موضوع را شوخي تلقي كرده بنابراين دم در اتاقش رفتم و جوري كه بشنود گفتم كه بايد رفتارش را عوض كند وگرنه رنگ كامپيوترش را هم نخواهد ديد . فريد باز هم جوابي نداد و پدرش هم تاييد كرد كه كاري به كارش نداشته باشم. امروز صبح فريد زود از خانه بيرون رفت . فكر كردم تصميم گرفته كه ديگر مرتب سر كلاسهايش برود. كيف و كتابهايش را هم برداشته بود. با اين كه خوشحال شده بودم ولي ته دلم كمي نگران بودم . سري به اتاقش زدم تا شايد چيزي پيدا كنم كه اميدوارم كند. بارها اين كار را كرده بودم و فريد هم خيلي سر اين موضوع با من دعوا كرده بود، ولي چاره چه بود؟ دلم شور ميزد و نگران بودم . روي ميزش را داشتم ميگشتم كه نامه را پيدا كردم . نامه از طرف دانشگاه است . در آن نوشته كه فريد سر هيچ كدام از امتحانهايش حاضر نشده و ترم پيش هم مشروط شده است . نوشته كه : «اسمش از ليست دانشجويان خط خواهد خورد» كه فكر ميكنم معنياش اين است كه از دانشگاه اخراجش ميكنند آقاي دكتر، واقعاً مستاصل شدهام . من و پدرش از هيچ چيز براي تربيت او فروگذار نكردهايم و همه كار كردهايم تا او بتواند براي جامعهاش فرد مفيدي شود ، ولي رفتارهاي تند او و اين نامه كه از دانشگاه فرستاده ديگر رمقي براي من باقي نگذاشته است. الان كه اين نامه را مينويسم چند ساعت از شب گذشته و فريد هنوز به خانه برنگشته است و من ديگر نميدانم بايد چه كار كنم . آقاي دكتر لطفاً كمكم كنيد.
مردادماه 83 پايان |
|